نگاهی به زندگی و زمانه عمار انقلاب(۱)؛
از یزد و تولد در این دیار تا مهاجرت به قم و نجف/ جوانی که راه عمار شدن را از شاگردی علامه طباطبائی و آیت‌الله بهجت آموخت

0 ۱۰۷
دی‌ماه ۱۳۹۹؛ زمستان این‌بار متفاوت با گذشته، متفاوت با دورانی شکوهمند و خاطره‌انگیز، متفاوت با روزی که صنعت نفت ایران ملی شد و متفاوت با زمانی که خبر پیروزی انقلاب اسلامی به‌گوش همه‌ی ایرانیان رسید، خبر تلخی را برای مردم ایران به سوغات آورده‌بود. خبری که در سرمای استخوان‌سوز زمستان، آتشی بر جان مردم افکند و داغ سنگینی بر سینه‌های سوخته‌ی مریدان برجای گذاشت. خبری که دشمنان دین و انقلاب را خوشحال کرده و فضایی برای نفس کشیدن ددمنشانه‌شان فراهم می‌کرد. خبری که رهبر انقلاب اسلامی را تنهاتر از قبل کرده و ایشان را از داشتن رفیقی نجیب و بامعرفت محروم می‌کرد. خبری که محتوایش این بود: عمار انقلاب و یار دیرین رهبری، حضرت آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی درگذشت.
ازآن روز تلخ یک‌سال و اندی گذشته و تنها هفت روز به دومین سالگرد وفات حضرت علامه مصباح یزدی باقی مانده است. بدین سبب رجانیوز سعی دارد تا هفته‌ی آینده و سالروز ارتحال این عالم ربانی، فقیه و فیلسوفی که عمر با برکت خود را برای رشد و اعتلای انقلاب اسلامی فداکرد، به ابعاد مختلف زندگی ایشان پرداخته و قدمی هرچند کوچک در معرفی و اشاعه‌ی منش و سلوک معرفتی و سیاسی ایشان بردارد.
محمدتقی مصباح یزدی یازدهم بهمن سال ۱۳۱۳ شمسی و همانطور که پشت قرآن پدرش ضبط شده بود هفدهم ربیع الاول سال ۱۳۵۳ قمری در یزد چشم به جهان گشود. وی که از پدر و مادری مسلمان و متدین متولد شده بود از همان ابتدا به تشیع و مظاهر اسلامی علاقمند بوده و در حدود ده یازده سالگی به تشویق مرحوم آقا شیخ احمد آخوندی درس طلبگی و علوم انسانی را پس از پایان ششم ابتدایی آغاز کرد.
ایشان به تشویق مدیران و معلمان  مبنی بر ادامه‌ دادن تحصیلات آکادمیک در مدرسه التفاتی نداشته و به سبب علاقه‌ای که به علوم دینی داشتند، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و امتحانات، در تابستان ۱۳۲۶ به تحصیل در حوزه مشغول شده و تمام هم‌و‌غم خود را معطوف به معارف دینی و اسلامی کردند. تصمیمی که خود می‌توانست مشکلات و سختی‌های عدیده‌ای را به زندگی ایشان وارد آورده و عملا از لحاظ اقتصادی در مضیقه‌ای جدی قرار بگیرند، اما علاقه‌ی قلبی و مانوس بودن با معارف اسلامی توانست سختی و تلخی‌های قابل‌پیش‌بینی را چونان عسل شیرین کرده و مسیر را هموار نماید.
«در آن زمان اصولاً به روحانی و عالم دینی در هر سطح و هر جایگاهی با دیده تحقیر نگاه می‌شد و تبلیغات زمان رضاخان جزو افراد اندکی عموم مردم را به روحانیت بدبین کرده بود. در حقیقت از اسلام جز نامی برای نسل جوان باقی نمانده بود. جایگاه روحانی در آن دوره شبیه مثلاً قاریان قرآن سر قبرها در این زمان بود. به تعبیر دیگر گدای محترمی در لباسی محترم به نام دین بود و در واقع این لباس گدایی تلقی می‌شد. مردم به روحانیت با دیده تحقیر نگریسته و از سر دلسوزی به آنها نگاه می‌کردند. طبعاً در محیط ما و محیط مدرسه‌مان هم اینکه کسی بخواهد روحانی بشود بسیار عجیب بود. اگر کسی می‌گفت من می‌خواهم آخوند بشوم درست مثل این بود که بگوید می‌خواهم گدایا قبرکن بشوم».
به‌هرحال بعد از چندسال ایشان با تشویق‌های مرحوم آقا شیخ احمد آخوندی برای ادامه تحصیلات حوزوی به نجف مهاجرت نمودند. پدر و مادر ایشان نیز به‌سبب علاقه‌ای که به فرزند خود داشتند، یارای تحمل دوری ایشان را نداشته و برای همراهی فرزند، خانه و وسایل کار را فروخته و به سمت نجف حرکت کردند.
عدم تعلق ایشان به بیت هیچ‌کدام از مراجع باعث شد تا ایشان از همان آغاز ورود به نجف از هرگونه حاشیه و بدبینی دوری کرده و تمرکز خود را روی تحصیل و درس بگذارند. همین باعث شد تا ایشان حتی تمام تلاش خود را به کار گرفته تا رقابت‌ها یا بدبینی‌ها بین طرفداران بزرگان مراجع و علما به وجود نیامده و بیشتر صمیمیت همکاری و همدلی برقرار شود.
«از همان ابتدا خوشم نمی‌آمد با انتصاب یک بیت در تخریب دسته‌بندی و این چیزها بیفتم علاوه بر اینکه اینگونه مسائل قلب آدم را از درس خواندن باز می‌داشت آن وقت من به سبب مشکلات بسیاری که برای درس خواندن داشتم خیلی حریص بودم و افراط می‌کردم. البته این افراط هم صحیح نبود. به هر حال به علل بسیاری از جمله اینکه در دسته‌بندی‌ها نگفتم در عین اینکه ارادت و ادب را در قبال همه مراد میکردم همیشه از میزان تخریب و دسته‌بندی‌ها کنار گیری می‌کردم».
در نجف اما به‌دلیل اینکه والدینشان نمی‌توانستند کارهای تخصصی خودشان را انجام داده و وضع کار ایشان رونق پیدا نمی‌کرد، بعد از پنج شش ماه با پیشنهاد آقا شیخ محمد آخوندی پسر مرحوم آقا شیخ احمد آخوندی به ایران برگشتند تا هم کسب و کار  پدر ایشان رونق پیدا کرده و هم خودشان تحصیلات را در قم ادامه دهند. شرایط سخت زندگی در نجف، با وجود تلاش‌هایی که پدر برای اداره‌ی زندگی و مستقر شدن بلند مدت در این شهر انجام‌ دادند، عملی نشده و نهایتا به ایران برگشتند.
بعد از بازگشت به ایران چون حوزه‌ها تعطیل بودند والدین‌شان تصمیم گرفتند که در تهران مانده و به سبب زمینه شغلی بیشتر در این استان کسب و کار خود را آغاز کنند. بعد از گذشت تعطیلات تابستان ایشان تصمیم داشتند تا برای سال تحصیلی جدید به قم مشرف شده و درس خود را آغاز کنند. این درحالی‌بود که خانواده‌ با رفتن ایشان در آن بازه‌ی زمانی موافق نبودند. دلیلش هم این بود که نمی‌توانستند هزینه‌ی تحصیلی ایشان را پرداخت کرده و به فرصت بیشتری برای تامین مایحتاج اولیه‌ی ایشان نیاز داشتند.
«من عرض کردم که شما نمی‌توانید زندگی من را تامین کنید من از شما توقع ندارم بالاخره باید خودم زندگیم را بچرخانم. به‌جای آنکه اینجا باشم ترجیح میدم به قم بروم تا هم بتوانم کار کنم و هم درس بخوانم. بالاخره گفت‌وگو‌های‌مان باعث شد آنها هم قانع بشوند و موافقت کنند. این در حالی بود که اساس زندگی نداشتم و کتاب‌های درسی‌ام را در نجف فروخته بودم. قبل از این‌که به قم بیایم، برادرم که چهار سال از من کوچکتر است در تهران در مغازه‌ای کار می‌کرد که ظرف‌های آلومینیومی می‌فروختند. طبق رسم بازار، شاگردهای مغازه حق داشتند روزی دو استکان چای به حساب صاحب مغازه بخورند برادرم چای را نمی‌خورد و پولش را که آن زمان شاید مثلاً ۲ ریال می‌شد پس انداز می‌کرد و از پولی که دو سه ماه پس انداز کرده بود یک چراغ سه فتیله‌ای، یک بشقاب آلومینیومی، یک قابلمه، یک قاشق و یک توری آلومینیومی از استادش گرفت که وسیله زندگی من باشد یعنی زندگی من در قم با وسایلی شروع شد که از پول پس انداز چای برادرم که شاگرد مغازه‌ی آلمینیوم فروشی بود فراهم شد».
بعد از ورود به قم تمام فکر و ظهر محمدتقی جوان درس بود و درس. او مدرسه‌ی فیضیه را برای تحصیل انتخاب کرد که یکی از دلایلش به این مسئله برمی‌گشت که او توان پرداخت هزینه‌ی جدا برای گرفتن حجره در مدارس دیگر را نداشته و از عهده‌اش بر نمی‌آمد. اما در مدرسه‌ی فیضیه هم با مشکلی جدی مواجه شد. در آن زمان مسئول مربوطه در مدرسه‌ی فیضیه به این دلیل که حجره‌ی خالی برای اختصاص دادن به این طلبه‌ی جوان نداشتند، تا مدت‌ها او را با بحران روبرو کرده و شرایط را برایش دشوار کردند. در این شرایط، او روزها و شب‌ها را در زیرزمین نم‌دار متروکی که یکی از کارکنان مدرسه‌ی فیضیه از سر دلسوزی به او داده‌بود، می‌گذراند. دوران سختی که بی‌شک آزمون الهی برای حرکت در مسیری پربرکت و روشن بود.
آغازی که برکاتش را خیلی زود با قراردادن علامه طباطبائی و آیت‌الله بهجت در راه این طلبه‌ی جوان، نمایاند تا علاوه بر ساخته‌شدن هویت ایشان توسط این دو عالم بزرگوار، هرکدام به نحوی و از مدخلی جداگانه، محمدتقی مصباح یزدی را برای مبارزه در مسیر دشواری که پیش‌رویش بوده و دشمنانی ددمنش و اهریمنی در انتظارش، آماده کرده و وی را ذوشهادتین فردی کنند که روح خدا بود.
پایان بخش اول
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.