“نواب صفوی” یک پارچه حرارت!

0 ۴۰۰

دامنه مبارزات نواب: از «اعتراض به کشف حجاب» تا «فلسطین» حتی در ۱۶ سالگی نیز خود را نسبت به وقایع جامعه بدون مسئولیت نمی بیند و در مدرسه محل تحصیل خود حرکتی را بر ضد کشف حجاب رضاخانی سازماندهی می کند. غیرت دینی نواب به او اجازه نمی دهد که پشت هزاران توجیه رنگارنگ (که حتی می تواند رنگ و بوی دین نیز داشته باشد) سنگر بگیرد و در حالی که گماشته اجنبی حجاب از سر ناموسش می کشد، او به تحصیل ادامه دهد. همین حساسیت و غیرت و دینی است که او را از نجف به تهران می کشد تا با انحرافات کسروی مرتد مقابله کند حال آنکه او نیز می توانسته مانند هزاران طلبه به درس و بحث خود ادامه دهد و وظیفه اش را به دیگران محول کند؛ دیگرانی که ممکن است هیچ وقت نباشند و به میدان نیایند.اواخر سال ۱۳۲۶ اوج تجاوز صهیونیست ها در سرزمین فلسطین بود و دولت غاصب اسرائیل پس از چندی اعلام موجودیت کرد آیت الله کاشانی برای حمایت از مردم فلسطین تظاهراتی برپا کرد، نواب یکی از سخنرانان بود که با سخنان آتشین خود موجب شد تا پس از اندک زمانی پنج هزار نفر از جوانان برای اعزام به فلسطین ثبت نام کنند که البته با ممانعت دولت این کار عملی نشد. غیرت دینی نواب و یارانش او را مجبور به واکنش می کند. فرقی ندارد کشف حجاب باشد یا مسئله فلسطین. سرسپردگی مسئولین طاغوتی در برابر بیگانگان باشد یا انتخابات فرمایشی مجلس ملی. آنچه اهمیت دارد این است که در برابر کجی ها نباید سکوت کرد و واضح است که هرکه بامش بیش برفش بیشتر و هر که جایگاه و مقامش بیش، مسئولیتش بیشتر.خلاصه آنکه آنچه نواب را به این درجه از جاودانگی رساند غیرت دینی او بود؛ غیرتی که او را در نوک پیکان مقابله با خطراتی قرار می داد که اسلام را تهدید می کرد . رهبر معظم انقلاب: نواب یک تکه آتش بود وقتی فردی از شخص مورد علاقه اش سخن می گوید معمولا با جزئیات و ظرایف از خاطرات خود پرده می گشاید.توصیفات و تجلیل های رهبر معظم انقلاب بعنوان اول پاسدار نظام اسلامی و غیرتمندترین فرد نسبت به اسلام و شریعت ،از نواب صفوی چنین خاصیتی دارد؛ حضرت آیت الله خامنه ای نقل می نمایند: نواب صفوی به مشهد آمد. او را اولین بار در آنجا بود که شناختم. تصور می کنم سال ۱۳۳۱ یا ۱۳۳۲ بود. شنیدم که او و فدائیان اسلام،وارد مهدیه مشهد شده اند. جاذبه ای پنهانی، مرا به سوی او می کشاند و بسیار علاقه داشتم که نواب را از نزدیک ببینم. یک روز خبر دادند که نواب می خواهد برای بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم، بیاید. آن روز، مدرسه را با آب و جارو مرتب کردیم. هرگز آن روز از یاد و خاطر من بیرون نمی رود و جزو روزهای فراموش نشدنی زندگی من است. مرحوم نواب آمد. یک عده از فدائیان اسلام هم با او بودند که از روی کلاهشان مشخص می شدند، کلاه های پوستی بلندی سرشان می گذاشتند. آن ها دور و بر نواب را گرفته بودند و او همراه با جمعیت وارد مدرسه سلیمان خان شد. راهنمائیشان کردیم و آمدند در مدرس مدرسه که جای کوچکی بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. آفتاب گرمی می تابید. نواب شروع به سخنرانی کرد. سخنرانیش یک سخنرانی معمولی نبود. بلند می شد و می ایستاد و با شعار کوبنده و لحن خاصی صحبت می کرد. من محو نواب شده بودم. خود را از لابه لای جمعیت عبور داده و به نزدیکش رسانده و جلوی او نشسته بودم. همه وجودم مجذوب این مرد شده بود و با دقت به سخنانش گوش می دادم.موقعی که شربت به من داد، گفت:«بخور! انشاءالله که هر کسی این شربت را بخورد، شهید می شود.»او بنا کرد به شاه و به انگلیس و این ها بدگویی کردن. اساس سخنانش این بودکه اسلام، باید زنده شود، اسلام باید حکومت کند و این هایی که در رأس کار هستند، دروغ می گویند، اینها مسلمان نیستند.من برای اولین بار، این حرفها را از نواب صفوی می شنیدم و آن چنان، این حرف ها در من نفوذ کرد و جای گرفت که احساس کردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم. این احساس را واقعاً داشتم که دوست دارم همیشه با او باشم. بعد گفتند که نواب فردا به مدرسه نواب می رود. من هم به آنجا رفتم تا بار دیگر او را ببینم. گفتند از مهدیه به طرف آنجا راه افتاده است. من راه افتادم و به استقبالش رفتم تا هر چه زودتر او را ببینم. یک وقت دیدم دارد از دور می آید. در پیاده رو، در دو طرفش مردم صف بسته بودند و از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند. یادم هست که جمعیت زیادی، پشت سرش حرکت می کرد.من هم رفتم و نزدیک او قرار گرفتم جذب حرکات وی شدم. نواب همین طور که راه می رفت، شعار می داد. نه که خیال کنید همین طور عادی راه می رفت. در همان راه، منبری شروع کرده بود، می گفت:«اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان! برادر غیرتمند! اسلام باید حکومت کند!»از این گونه سخن ها می گفت و با صدای بلند شعار می داد و چون به افرادی می رسید که کروات زده بودند می گفت:«این بند را اجانب به گردن ما انداختند. باز کن برادر!» به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود می گفت:«این کلاه را اجانب بر سر ما گذاشته اند برادر!» من می دیدم کسانی را که به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند، کلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می کردند و در جیبشان می گذاشتند. سخن و کلامش آنقدر نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب، در عمرم کمتر کسی را دیده ام. خیلی مرد عجیبی بود. یک پارچه حرارت بود. یک تکه آتش.با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد آنجا شدیم. جمعیت زیادی جمع شده بود. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی، نواب را می پاییدم. شروع به سخنرانی کرد. با همه وجودش حرف می زد. آن جور نبود که فقط زبان و سر و دست کار کنند. بلکه زبان و سر و دست و پا و بدن همه وجودش حرکت می کرد. شعار می داد و مطلب را می گفت. بعد هم که سخنرانیش تمام شد، چون ظهر شده بود. پیشنهاد کردند نماز جماعت بخوانیم. نواب از آقا سید هاشم درخواست کرد که امامت نماز کنند و او که از همراهان و حامیان نواب بود. نماز را اقامه کرد و یک نماز جماعت حسابی هم آنجا خواندیم. بعد نواب رفت. ما دیگر بی خبر بودیم و اطلاعی نداشتیم تا خبر شهادتش را به مشهد رسید. حدود تقریباً دو سال از سفر نواب به مشهد می گذشت و ما در مدرسه نواب بودیم که خبر شهادتش را شنیدیم. یادم هست که یک جمع طلبه بودیم و چنان خشمگین و منقلب شدیم که علناً در مدرسه شعار می دادیم و به شاه دشنام می دادیم وخشم خودمان را به این صورت، اظهار می کردیم. باید عرض کنم که مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی، روی همان آزادگی و بزرگ دلی عجیبی که داشت، تنها روحانی مشهد بود که در مقابل شهادت نواب عکس العمل نشان داد و به هنگام درس به مناسبتی، حرف را به نواب صفوی و یارانش برگرداند و از دستگاه انتقاد شدیدی کرد و تأثر عمیق خود را نشان داد. این جمله از او یادم هست که فرمود،«وضعیت مملکت ما به جایی رسیده است که فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق، می کشند.» متأسفانه هیچ کس دیگری عکس العمل نشان نداد و اظهار نظری نکرد.باید گفت که اولین جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی، به وسیله نواب در من به وجود آمد و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را در دل ما ، نواب روشن کرد».

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.