مهدی جمشیدی: چند روز پیش، میزبان چند نفر از یاران نزدیک شهید سید اسدالله لاجوردی بودم. با من دربارۀ لاجوردی گفتند. بیش از دو ساعت، شنیدم و نوشتم. بهراستی، شیفتۀ او بودند. از یک اسطورۀ تاریخی سخن میگفتند. هرچه که در مدح و فضیلت وی میگفتند، بهجا و روا بود. هیچ مبالغهای در میان نبود. لاجوردی، بیش از آن بود که اینان میگفتند. اما این حجم از شیدایی و دلدادگی، عجیب بود. دربارۀ یک قدیسِ اخلاقی و انقلابیِ تمامعیار سخن میگفتند. سخنشان، حاصل مواجهات و مناسبات عینیشان بود. همگی بر این باور بودند که مانند او ندیدهاند؛ هیچکس شبیه لاجوردی نبود. یگانۀ دوران بود و تکستارۀ آسمان. اجتماعِ اینهمه فضیلت در یک شخص، اسباب حیرت است؛ و ارادت و تعلّقخاطر اینان، برآمده از همین فضائل و ملکات عالی در وجود لاجوردی بود. چون او ندیده بودند؛ با اینکه همگی، کهنسال بودند و جهاندیده. سرد و گرم روزگار را چشیده بودند، اما همچنان، لاجوردی در نظرشان، برجسته و درخشان بود و بس. حقیقت، اینچنین جذبه و کششی دارد که باطن آدمی را به تصرّف خویش درمیآورد. من، از عیسای انقلاب شنیدم و اینان، حواریون او بودند. لاجوردی، نه جزو ارباب قدرت بود و نه کیسۀ زر داشت. دلباختگانی که من دیدم، بندۀ سجایا و حَسنات لاجوردی بودند و در برابر عشق و معنا و خلوص و کرامت او، زانوی ادب و تواضع زده بودند. روزگار، روی خوش به اینان نشان داده بود و آنها را با یک اسطورۀ قدسی، قرین ساخته بود. این اُنس و ارتباط، ضمیرشان را درگیر محبّت و ارادت کرده بود؛ چنانکه پس از دو دهه، همچنان در نسبتِ آنها با لاجوردی، حرارت و عطش و ایمان موج میزند.
مرد پولادین، زیر شکنجههای وحشیانۀ ساواک، ایستاد و تسلیم نشد؛ اما کارشکنیهای برخی از کارگزاران دورۀ پساانقلاب، او را فرسوده و دلزده کرد. لاجوردی را دو بار از قدرت سیاسی راندند. پس از کنارهگیری دوم، به دوستی گفته بود که دیگر به هیچرو، نزدیک قدرت نخواهم شد. از بدعهدیها و ناجوانمردیها گریخت. زیرکانه او را حذف کردند تا مانعی در میان نباشد. هرچه در توان داشتند برای ترور شخصیّت او به کار بستند و دلش را آزردند و روحش را مجروح کردند. ساواک، کمر او را زیر شکنجه شکست، و اینان، قلبش را. اما این شکستن کجا و آن شکستن کجا؟! مغز متفکّری که در جریانشناسی و در طرّاحی مواجهه با دیگریهای انقلاب، نظیر و شبیه نداشت، خانهنشین شد و چندی بعد، در بازار تهران به روسریفروشی مشغول شد. لاجوردی، دلسرد شده بود و احساس میکرد که ساختار، گرفتار ندانمکاری و نفوذ شده است. آدمهای اصیل به حاشیه رفتهاند و آدمهای سطحی، صدرنشین شدهاند. او با آنان که در دهۀ شصت، چپ مذهبی خوانده میشدند، سخت دستبهگریبان بود؛ آنها را التقاطی و منحرف و منافق میخواند و از گفتن این حقایق به خود آنها پروا نداشت. سعید حجاریان میگوید: «لاجوردی به خودِ من همواره میگفت شما [اعضای سازمان مجاهدین انقلاب] از منافقین هم بدتر و خطرناکترید؛ [مسعود] رجوی، دوراندیش نبود و خیلی زود، دست خودش را رو کرد، اما شما سازمانیها دوراندیش هستید و خودتان را برای آینده آماده کردهاید و منتظر فرصت هستید تا شرایط به نفعتان مهیا شود. تو [سعید حجاریان] و بهزاد [نبوی] و خسرو [تهرانی]، از رجوی خطرناکترید.»
کسیکه فهم نافذ و عمیق معرفتی داشت و تفکّر را با عینیّت، پیوند زده بود و آیندهها و دوردستها را میدید؛ کسیکه همۀ نیروها و جریانهای سیاسی را میشناخت و در اثر مباحثات و مواجهات مستقیم، لایۀ پنهانِ شخصیّت فکریشان را تحلیل میکرد؛ کسیکه جمهوری اسلامی را از ورطۀ تروریسمِ دهۀ شصت نجات داد و اگر نبود، نظام رو به زوال میرفت؛ کسیکه در توان و بضاعت مدیریّتی، یک سرمشقِ عالی و علوی بود؛ و … از قدرت رانده شد و با دوچرخه به بازار رفت. گذشته از منتظری که سادهلوحانه و احمقانه، متأثّر از مجاهدین خلق بود و مواضع آنها و همچنین لیبرالها را تکرار میکرد، جریان چپ مذهبی هم با او سرِ سازگاری نداشت و ترجیح میداد که او در قدرت نباشد. اگرچه لاجوردی، از قدرت کنار گذاشته شد، اما بر قدرت، همان گذشت که او میگفت؛ تشخیص و رأی او، صواب و صائب بود که آینده، آنچنان رقم خورد که این مردِ عاقبتاندیش، فهم کرده و حدس زده بود.