برای قرار گرفتن در حاشیه امن ؛ از “عزیز دل زهرا” خرج نکنیم

وقتی زمان دیدار را به علی گفتم به جای اینکه خوشحال بشود ناراحت شد. من و حاج علی، امام را که از نزدیک ندیدیم و در بهمن ۵۷ نبودیم؛ حالا فرصتی شده بود تا آقا را ببینیم. درست در آستانه ۹ دی، نگو درست ساعت دیدار خورده به پرواز حاج علی. چقدر بالا و پایین کرد نرود، نشد. بعدا فهمیدم شبانه رفته فرودگاه و با هزار اصرار بلیت پروازش را عوض کرده. وقتی ماجرا را تعریف می کرد بعد از مدتها در چشمش ذوقی دیدم که مدتها بود نبود. زودتر از همیشه رسیدیم بیت. در بحبوحه فتنه یکی از همکارهای سابق ما در کیهان یادداشت جالبی نوشت که خانه ما، همه، بیت رهبریست. عجیب به دلم نشسته بود و حالا همین را با خودم می گفتم. یاد آن کتاب آقا افتادم. وقتی روز اول آمدم مترو، حاج علی کتاب را نشانم داد. – خوندی؟ – نه والا -بخون. بفرما. نکته ها و دغدغه های فرهنگی حضرت آقاست. بعد دیدم زیر برخی از سطرهایش یک خط کشیده. زیر برخی از جمله ها چند خط… الان حالم شبیه کسی است که می خواهد امتحان بدهد و آن کتاب را یکبار هم نخوانده… محافظ های آقا خوش اخلاقند. کتاب داستان سیستان امیرخانی را دو بار خوانده ام و می دانم که چگونه اند. با لبخندی ملایم بر لب و نگاهی نافذ. شنیده ام آقا همیشه تاکید دارند شما بیش از اینکه محافظ جسم من باشید باید مواظب برخورد هایتان با مردم باشید… اول همه رسیدیم. قرار بود مجلس روضه برای شهادت امام سجاد(ع) برپا شود. درست روبروی صندلی آقا نشستیم؛ در فاصله ای کمتر از ۳ متر، چای در استکان کمرباریک و ذوق زده، یک سید روحانی بزرگواری هم مدعوین را در آن اتاق چند ده متری راهنمایی می کرد کجا بنشینند. از بچگی برای مراسم های محرم و ایام فاطمیه با پدرم به بیت می رفتیم از آن زمان که شام را در سینی های گرد می دادند و باید ۳ – ۴ نفری دور آن می نشستیم و می خوردیم تا الان که داخل یک بار مصرف پخش می کنند؛ ولی رفتن به این روضه آن هم در کنار آقا برایم رویا بود. من و علی که در بحبوحه فتنه، در خلوت و در روزهای سخت، درد و دل هایمان را با ولی و آقامان می کردیم، حالا که فرصت دیدار رسیده بود، حرفی نداشتیم. سید مجید بنی فاطمه مداح خوب و خوش صدای اهل بیت(ع) هم وارد شد و از دیدن من و حاج علی هم کلی تعجب کرد و رفت کنار صندلی که باید می نشست و مداحی می کرد نشست؛ صندلی اش با صندلی آقا فاصله ای نداشت، پیش خودم داشتم فکر می کردم چقدر سخت است در حضور آقا خواندن و منبر رفتن که یک بنده خدایی آمد و مجبور شدیم دو زانو بنشینیم. چند دقیقه مانده به شروع روضه، بندگان خدای دیگری هم از راه رسیدند و بزور خودشان را جا کردند و طبیعتا حدس بزنید ما که در لحظه ورود شبیه بورژواها نشسته بودیم حالا حال کوخ نشینان را می فهمیدیم. حاج علی زیر لب گفت “با این حساب خدا کنه کلا بلندمون نکنن.” وقتی آقا رسیدند، چشمی انداختند… “و چه گویم که غم از دل برود چون تو بیایی”. بعد سخنرانی آقای سید حسین مومن و روضه و اشک آقا و سنگ تمام گذاشتن سید مجید. وقتی مراسم تمام شد چای روضه را آوردند و آقا هم چند دقیقه ای درباره سخنان منبری گفتند و صحبت هایش را تایید کردند؛ آقا چایشان را خوردند و بلند شدند؛ همان اول از همه صف بهم خورد و فقط دیدم حاج علی رفت به سمت آقا و من نفهمیدم چه شد که جا ماندم. از چتد متری دیدم که آقا نگاهی انداختند و لبخندی زدند و علی دست آقا را بوسید و جمله هایی رد و بدل شد. من که گویی دچار خسران شده باشم، مثل بچه ها بغضم گرفته بود به هر ترتیبی که بود با لطف “هاشم” به آقا نزدیک شدم و برای اولین بار خواب هایی که دیده بودم تعبیر شد و دست رهبر جانبازم را بوسیدم… وقت برگشتن به حاج علی گفتم ماجرای امروز را می نویسم. گفت بنویس ولی از آقا خرج نکن. ما در کارمان شاید اشتباهاتی داشته باشیم. شاید کارهای خوبی هم بکنیم. نباید اگر هم به فرض موجب خشنودی ایشان در مقطعی شدیم از عزیز دل زهرا “خرج”کنیم … برای لاپوشانی اشتباه هایمان. برای قرار گرفتن در حاشیه امن. …. وقت بیرون آمدن موبایل هایمان را تحویل گرفتیم. تا روشن کردم چند تا اس ام اس آمد. یکی می پرسد:…احسان! آقا موبایل دارد؟ به نقل از وبلاگ میدان مین

بصیرت
نظرات (۰)
ثبت نظر